پسر یکی از اقوام مریضه و بیمارستان بستری شده. مامانم گفت خیلی نگرانن و اطرافیانش حال خوبی ندارن و گریه میکنن.
زنگ زدم به خالش که دوستمه برای احوالپرسی و دلداری دادن. وسط حرفام بغض کردم و اخرم اشکام اومد. همینجور که گریه میکردم بهش میگفتم اون مادر گناه داره انقدر شمارو با چشمای اشکی میبینه. یه ذره به خودتون مسلط باشین خب!!
جامون عوض شد و اون منو دلداری میداد و هی میگفت چرا گریه میکنی اخه؟ ایشالا چیزی نیست و زود مرخص میشه!
پ.ن: من اصلا ادم بچه دوستی نیستم ولی در مقابل بیماری های بچه ها خیلی ضعیفمبچه غریبه و اشنا هم برام فرقی نداره. همش خودمو جای مادرش میزارم و خب فقط یه مادر میتونه حال مادریو که بچش مریضه و روی تخت بیمارستان افتاده رو بفهمه، برای همین خیلی زود گریه ام میگیره و غصه میخورم.
درباره این سایت