به طور خیلی جدی و قاطع زبان میخونم( انگلیسی نیست) و خیلیم دوس دارم زبانیو که میخونم( چندنفرتون درجریان هستین.) قبل از عید به معلمم گفتم بهم پیک شادی! بده تا تمرین کنم و یادم نره و اونم نامردی نکرد و داد. دیروز بهش پیام دادم که نمیرسم همشو انجام بدم، میشه فقط فلان سرفصل هارو انجام بدم؟ جواب داد: خیر! این است عاقبت خودشیرینان :)))
یه متنی میخوندم که تووش نوشته بود( نقل به مضمون) اگر صبر کنیم و به خودمون زمان بدیم، دردهایی که توی زندگیمون متحمل شدیم کمتر میشن
بهش خیلی فکر کردم جملشو خیلی بالا و پایین کردم و درباره خودم به این نتیجه رسیدم که برای من، دردم کمتر و کمرنگ نشده، من فقط بهش عادت کردم و قبولش کردم و باهاش کنار اومدم مثل خیلی چیزای دیگه. انگار که از اول بوده و حضور داشته. متاسفانه یا خوشبختانه آدمی هستم که وقتی راهی برام نمونده باشه زود خودمو با شرایط وفق میدم.
دلم میخواد نظر شمارو هم بدونم. میشه بهش فکر کنید و دربارش بنویسین؟؟
ممنون
اگه وارد یه مدرسه شدین که نمیدونستین دخترونس یا پسرونه فقط کافیه به جاکفشی سالن اجتماعاتشون نگاه کنید( البته اگه اون تایم بچه ها توی سالن بودن!)؛ اگه مدرسه دخترونه باشه بیشتر از ۹۰ درصد کفشها صورتیه که جوجه خودمم جزء همون ۹۰ درصده!
* امروز که رفتم دنبالش اکثر بچه ها کفشای عیدشون رو پوشیده بودن. همه تمییییز و براق و باز هم صورتی :))
پ.ن: این همه رنگ خوشگل وجود داره ولی نمیدونم چه رازی توی صورتیه که انقد دخترا عاشقش هستن؟؟
من به این نتیجه رسیدم که هرقدر کمتر به دیگران کار داشته باشی اونا بیشتر به کارت کار دارن! این دیگران از خانواده آدم شروع میرسه تا فامیل و دوست و آشنا و همسایه و سرایدار ساختمون و راننده تاکسی و حتا یه سهمی هم به جک و جونورای توی خیابون میرسه! انگار حتما باید یه انگشت توی زندگی ادم بکنن و یه حرفی بزنن و یه چیزی بگن. اصن نکنن قران خدا غلط میشه.
اصولا ادمی نیستم که سوال بپرسم که مثلا چرا انقد تلفنت اشغال بود، با کی حرف میزدی، چقد دیر بیدار میشی، چرا شام و ناهار نداری و اینجور سوالها. پرسیدن این مدل سوالها از خودمم حالمو بد میکنه. منو عصبانی و بی حوصله میکنه و گاهی باعث میشه به تندی جواب بدم.
اینکه چرا شب خوابم نمیبره، چرا صبح میخوابم، چرا گوشیم همیشه سایلنته، چرا پشت خطی هامو جواب نمیدم، چرا حاضر نیستم نظمی رو که دوس دارم تغییر بدم، چرا کلاسم برگزار نشد، چرا انقد دوش میگیرم، چرا کمتر کاهو میخرم، چرا اون روو تختی خوشگله رو کمتر استفاده میکنم و یه عاااااالمه سوال دیگه که پرسیدنش از دیگران نه به من ربط داره و نه به بقیه!
مهم نیست رابطمون والد و فرزندیه، خواهر و برادریه، زن و شوهریه، دوستانه اس، فامیل گونه اس یا هر اسم دیگه ای که میتونه داشته باشه؛ مهم اینه که توی هر نوع رابطه ای که هستیم، چه دور و چه نزدیک، نباید یه حرفایی رو بگیم مخصوصا اگه بدونیم مخاطبمون یه اخلاق گند داره که خوشش نمیاد ازش چیزی بپرسن و جوابش چیزیو به دانش و علم شما اضافه نمیکنه و باعث میشه یه آدم بیشتر شما رو بپیچونه و بیشتر شما ناراحت بشید!
پ.ن: آیه ۱۰۱ سوره مائده میگه: ای کسانیکه ایمان آورده اید از چیزهایی سوال نکنید که جواب آن فایده ای ندارد و شما را ناراحت میکند.
بچه ها
من فکر نمیکردم که به خاطر پست قبلی این همه کامنت بیاد. این همه کامنت غصه دار بیاد. این همه غمگین باشین. دوس داشتم جواب تک تک کامنتاتونو بدم( البته اونایی که وب دارن رو) ولی واقعا نمیشد. زمان زیادی میبرد. برای همین فکر کردم که توی این پست به همه اونایی که کامنت دادن و راز و غمشون رو باهام شریک شدن بگم از خدا براتون/ برامون یه عاااالمه آرامش و شادی میخوام. امیدوارم آدمیو سر راهتون بزاره که کنارش قلبا شاد باشید و احساس خوشبختی کنید و مطمئنم همچین اتفاقی میفته
حلال کنید باعث ناراحتیتون شدمعذرخواهی میکنم ازتون که باعث یاداوری روزای تلخ و غمگین و تنهاییتون شدم.
قربون ریختتون برم :)
پسر یکی از اقوام مریضه و بیمارستان بستری شده. مامانم گفت خیلی نگرانن و اطرافیانش حال خوبی ندارن و گریه میکنن.
زنگ زدم به خالش که دوستمه برای احوالپرسی و دلداری دادن. وسط حرفام بغض کردم و اخرم اشکام اومد. همینجور که گریه میکردم بهش میگفتم اون مادر گناه داره انقدر شمارو با چشمای اشکی میبینه. یه ذره به خودتون مسلط باشین خب!!
جامون عوض شد و اون منو دلداری میداد و هی میگفت چرا گریه میکنی اخه؟ ایشالا چیزی نیست و زود مرخص میشه!
پ.ن: من اصلا ادم بچه دوستی نیستم ولی در مقابل بیماری های بچه ها خیلی ضعیفمبچه غریبه و اشنا هم برام فرقی نداره. همش خودمو جای مادرش میزارم و خب فقط یه مادر میتونه حال مادریو که بچش مریضه و روی تخت بیمارستان افتاده رو بفهمه، برای همین خیلی زود گریه ام میگیره و غصه میخورم.
چند روز بود توی مسیری که هر روز میرم و میام یه بوی خیلی بدی می اومد.ینی یه چیزی میگم یه چیزی میشنوید انقد بوش بد بود که وقتی به اون حوالی میرسیدم نفسمو حبس میکردمتا از اونجا رد شم! من اول فکر کردم بوی زباله اس و هی پیش خودم میگفتم یعنی چی میتونه انقدرررر بو بده اخه؟ چرا ساکنین این کوچه رعایت نمیکنن؟ و از این دست سوالا.
بعد دیدم نه! بوی زباله نیستیه بوی دیگس. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که زنگ بزنم آتش نشانی! هی فکر میکردم حیوونی چیزی مرده و اتش نشانی باید بیاد!
خلاصه زنگ زدم آتش نشانی و گفتم توی این آدرس یه بوی خیلی بد و متعفنی میاد. هی ازم سوال پرسیدن و منم اخرسر گفتم بوی سگ مرده میاد! . خب سگِ مُرده یه اصطلاحه و من واقعا تاحالا خدارو هزار مرتبه شکر، با سگ مرده مواجه نشدم که بدونم چه بویی میده، فقط میخواستم میزان تعفن و گند بودن بو رو تفهیم کنم براشون.
نیم ساعت بعد وقتی از همون مسیر برمیگشتم دیدم مامورهای اتش نشانی اونجان و انگار کارشون تموم شده. ازشون پرسیدم برای بو اومدین؟ مامورِ یه نگاه کرد بهم و گفت چطور مگه؟ گفتم اخه من زنگ زده بودم و گزارش بوی بد داده بودم. معلوم شد بوی چیه یا از کجاس؟ مامورِ گفت بله. زیر پل لاشه سگ افتاده بود!! معلوم بود چند روزه اونجا افتاده و بو کرده.
منو میگید؟ همینجور هاج و واج داشتم به حرفاش گوش میکردم.
دیگه دارم کمکم به خودم ایمان میارم. ایا شما نباید ایمان بیارید بهم؟؟ اَفَلا یومِنون؟؟
درباره این سایت